دستام خشک شد، دهنم خشک شد، دنيام يک لحظه از حرکت ايستاد، بزور نوشتم، در حالي که کل بدم مي لرزيد نوشتم
-تو کي هستي؟
-من؟ من پدرامم.
داشتم قالب تهي مي کردم
-پدرام؟؟! امکان نداره!!
-چرا اذيتم مي کني؟ خسته شدم از دوندگي هايي که براي تو خرجش فقط ت دادن دستات. خسته شدم از تنهايي. از تنها شدن. چرا داري اين بلا رو سرم مياري؟
-پدرام؟؟؟!!
-تو داري با من بازي مي کني.دوستم داري براي اين که بتوني زجرم بدي!
-ولي من نمي دونستم.
-خيلي تنهام کردي.
حالم يکم بهتر شد انگشتامو رو صفحه کليد گذاشتم
-الان دوباره مي نويسم. از اول شروع مي کنم همه چيو درست مي کنم.
-نمي شه؛من داغون شدم ديگه نمي توني فرقش بدي.
-مي تونم.
-نمي توني به محظ اين که يک کلمه حفظ کني من مردم.
-چيکار مي تونم بکنم برات؟ خواهش مي کنم بگو.
-تنهام کردي خودت تنهاييمو پر کن.
-چي؟؟؟!!
-من کسي رو ندارم، تو هم عشقي نداري، پس باهم باشيم. تو منو ساختي من تو رو اروم مي کنم.
برام عجيب بود. برام جالب بود. از فردا عشق من و پدرام شروع شد، اون برام نوشته هاي عاشقانه مي فرستاد. من مي بردمش پارک و سينما و شهربازي. اون به درد و دلام گوش مي کرد
درباره این سایت